هم سلولی...
درد این است دوستش داشته باشی ببینی که در مرداب نفس کم اورده و فاعلش محصور در عجز و فریاد که مرا هم با خود ببر/ همیشه اذین بستم درونم را با لمس نگاهت بی وفایی اگر ببری تنها نگاهت/ مسافر بودم برای همه ات اشکم بدرقه ی جبر زمان شد نبودن هایی است که هیچ بودنی جای خالیش را در ذهن پر نخواهد کرد/ مسافر کناریم که پیاده شد /مرداب تنفسش را سنگ زدم به نفرین دل باید از حد جنون گذر کنیم من و تو بی اب و دانه فقط سر من و شانه ی تو/ هستم را نظاره کن / نیستت را چگونه نظاره کنم بی وفایی یعنی همین نظاره کرد ن هستی که نیست/ دوستت دارم بهایش هر چه باشد روی چشمانم نگویی که غم داری میمیرم/ بی وفا یم اگر که تو در مرداب نفس دهی به ان دنیا و من در اغوش دیگری نفس به خیال خوشی عشق یعنی همین مرا را صدا بزن/تو را صدا میزنم مرا با خود ببر از این شهر اشوب گاهی دلم به اندازه ی یک دنیا میگیرد وقتی اهنگ صدایمان به حلزون گوش نمیرسد/
نظرات شما عزیزان: